زندگی را آن قدر سخت نگرفتم که از پسش بر نیایم
و آن قدر هم آسان ناِنگاشتم تا بی خیالش شوم.
زندگی برای من آتیونی(هدیه) است از جانب پروردگار که عزیز می دارمش و در بهترین نقطه ی دلم نگهش می دارم.
من رقص باد، در لابه لای یالِ سبزِ این دشتم آرزوست
من گیسوان طلایی این دشت، سوار بر موج بادم آرزوست
من خرمنِ زلفِ زرینِ این دشتم آرزوست
در سوگ گندمم
آه...
من خرداد گندمگون کلاردشتم آرزوست
بیهوده نبار باران
اینجا که کسی تشنه
اینجا که زمین خشک نیست
این قحطی و این نکبت فرجام بداندیشیست
بیهوده نبار باران
محصول مرام ما پرخوردن و ناشکریست
بیهوده نبار باران
این مزرعه آهن
وآن مزرعه سیمان
هیچ آب نیازش نیست
بیهوده نبار باران
...
کلاردشت-زمستان 1390
امروزه که عالم و آدم دریافته اند : «وقت طلاست»
نمی دانم چرا در جوی های بیکارگی ما ثانیه جاریست
ظرف زمانمان نشتی دارد گویا
کلاردشت-15بهمن 90
چه نامرغوب است
رنگ و بوم این تابلوی «آینده»!!!
هر روز بیش از پیش رنگش را می بازد.
کودک که بودیم:
خوش آب و رنگ تر بود
کلاردشت-14 بهمن 1390
در اندک زمان یک صبح تا ظهر
به تعداد انگشتان یک دست آجر
دریچه یک شکاف می شود کور
شکاف بی نور چیست؟
گور
مباد پیش چشمانتان پر از آجر
مباد روحتان به حجم صبحی تا ظهر
مباد سراچه ذهنتان چون گور ...بی نور
کلاردشت-8 بهمن 1390(اینجا برف می بارد)
پر رنگ می کشم...
این آخر اثر بر پیشانی زمان
شاید که خوب مانَد در یاد مردمان
نقاش دوره گردم
«درد می کشم»
پر رنگ می کشم
کلاردشت-6 بهمن 90
زندگی، درک همین لحظه شادی است که با هم داریم
ورنه آن لحظه که دلم از تو گرفت،یا دل تو از من
دست مرگ است که تکرار تلنگرهایش
در پی لرزشِ شیشه ی هر لحظه ما، بی تاب است
احوالپرسی دیگر برای چیست
وقتی حال همه بد است!!!
چه عبارت بی اعتباریست این "سلام حالتان خوب است؟"
ای علی
اینک که شمشیر جهل و کینه ی تاریخ، فرقت را شکافت
ما را ببین که جامه های سیاه خود را بر تن داریم؛
(و شگفتا که واقعه را پیش از وقوعش به عزا می نشینیم و پس از...)
تنها اندک زمانی لازم است تا:
سیاه به سپید بگراید...
مویه و غمناله به شادباش و سرور
و عزا به جشن تبدیل شود...
آری ای علی
این روایت هر روز ماست:
رنگی از پی رنگی دیگر...
هر آیینه رنگ عوض می کنیم.
داستان جامه و جامعه مان که این است،قصه دلهایمان چیست؟
شاید دل نیست،بلکه جعبه مداد رنگی است که در سینه داریم...
های والی شهر
بیا و کنتوری بیاور تا حساب شمارگان نفس هایم را نیز داشته باشی!!!
می خواهم بهای آن را نیز بپردازم!
نمی خواهم منت تنفس در شهری که هیچ چیزش از آنِ من نیست بر سرم باشد
هنگامه صبر کردن که می رسد،کاسه صبرم لبریز می شود!
اصلا می دانی چیست؟
تازگی ها فهمیدم صبرم بلند نیست،گرد است
از سر عادت است که صبر می کنم نه از روی مناعت
می چرخم...می چرخم...می چرخم
تو نیز اندکی تامل کن...
بعید می دانم در این فقره هم قصه نباشیم...
های سهراب کجایی؟؟!!
...ترک خورد...ترک خورد و شکست
"چینی نازک تنهایی من"
و سپس؛
پاره شد پیله ی خلوت رویایی من...
نرم و آهسته کجا بود سهراب...
ساده بودی که چنین می گفتی؟!!
...
ذهنمان را یارای یادآوردن گذشته ها نیست تا مگر عبرتی نصیبمان شود...
آینده را نیز به حال خود رها کرده ایم و دریغ از اندیشه ای...
از درک لذت لحظه های اکنون هم که عاجز می نماییم...
....
آآآآی آدم ها ی حسابی...
یکی به من بگوید ما برای چه زندگی می کنیم؟؟!!!
نه آن است که تنها از حجم اکسیژن می کاهیم؟!!!
طغیان کردی ای بغض فروخورده ی کائنات!!!
طغیان کردی ای چشم اشک آلود طبیعت!!!
طغیان کردی ای غیرت دشت کلاردشت!!!
طغیان کردی ای نشان آور دردمندی عَلَم!!!
طغیان کردی ای خونابه ی زخم خوردگی عَلَم!!!
طغیان کردی تو ای خروشان و زخم خورده رود،سردآبرود...سردآبرود...سردآبرود
دست و بالم می لرزد...
فک هایم نیز...
قلبم دارد یخ می زند...
هوای شهر هم سرد است...
یکی به من بگوید؛
این مگر تابستان نیست که دارد می آید؟؟؟!!!
سلام دکتر
می گویند 34 گذشت از...
می گویند 34 است که خاموش شدی...
اما بگو در 27 سالی که من به یاد دارم چگونه است هر آنچه دیدم روشنایی بود؟
می گویند 34 است که سکوت را برگزیدی...
اما بگو چرا در این سال هایی که من به خاطر می آورم هر آنچه هست فریاد است؟
دکتر می گویند 34 سال است که دیگر نیستی اما چیست که هر آنچه من می بینم حضور است و بس؟
نمی دانم دکتر...راستش آنچه را که آنان می گویند را درک می کنم اما من به باور خویش باور دارم.
نمی دانم فریادی که زدی درست بود یا غلط،اما آنقدر مردانه بود که در گوش نسل من هم می پیچد...
من طنین آن فریاد را باور دارم...
29 خرداد 90 / مهدی معصومی
چه شد "ماه"؟
نیامده رفتی؟؟!!!!
چه دیر گرفتی و چه زود رخ نمودی؟؟!!
اینگونه که تو شادمان می درخشی، پیداست که دلت به دلگیری ما گیر نیست...
بتاب،بتاب،بتاب بر آنانی که خوشه انگور در دهان دارند و دخترک مهتاب را دزدانه می پایند...
بتاب،بتاب ،بتاب که می دانم غیرت تو هم درد می کند این روزها...بتاب
هان ای "ماه" ...
عاقبت تو هم گرفتی؟؟!!
خوش آمدی،بیا بیا...
اینجا این پایین دلها خیلی وقت است که گرفته
نمی دانم شاید هم دلت نیست
شاید از خجالت رویت را گرفته ای تا آنچه را این پایین بر ما می رود نبینی...
فریاد می زنم...
داد می زنم...
هوار می کشم...
اما پس چرا کسی به من توجهی نمی کند؟
چرا هیچ کس نمی شنود؟
...
آه،فهمیدم؛
خواب می بینم!!!
خوابم آنقدر سنگین است که با هیچ فریادی از خواب نمی پرم...
جنس های اینجا دیگر خوب نیست.
نم دارد گویا...
های فلانی اگر گذرت به هند خورد از گاندی فروشی آنجا یک گاندی برایمان سوغات بیاور...
سلام رفیق
دوستی،آشنایی نداری که اهل هاوانا باشد؟
میخواهم از عطاری سرگذر آنجا کمی جوشنده ی چه گوارا برایم بفرستد.
غیرتم درد می کند این روزها...
سالی که گذشت خشکسالی بود...
باران معرفت خیلی کم بارید...
گندم عشق خیلی خیلی کم درو کردیم...
آردهای غیرت دار تک و توک پیدا می شود...
هیچ نانوایی آزادی پخت نمی کند...
ما نسبت به بعضی چیزها دچار فراموشی شدیم که متاسفانه زحمت به یاد آوردن آن ها را هم به جان نمی خریم.
با خود که فکر می کردم دیدم از بین این چیزهای فراموش شده،چندتایی از با اهمیت ترین آن ها با حرف واو شروع می شود:
واوهای فراموش شده در زندگی ما ایرانی ها
1.واقع بینی
2.وظیفه شناسی
3.وقت شناسی
4.وفاداری
5....
آیا واوِ دیگری به ذهن شما می رسید؟
زندگی را آن قدر سخت نگرفتم که از پسش بر نیایم
و آن قدر هم آسان ناِنگاشتم تا بی خیالش شوم.
زندگی برای من آتیونی(هدیه) است از جانب پروردگار که عزیز می دارمش و در بهترین نقطه ی دلم نگهش می دارم.
در پیچ و خم حادثه ی تلخ و غریبم
یا رب مددی که بی نصیبم
دانم که تو دانی؛که من صادق و پاکم
ای وای خدایا،زدند اَنگ به نامم
گویند که تو بی خبری،عشق ندانی
آیا که چنین است الهی،که ندانم؟
گویند که در بازی احساس تو طفلی
آن طفل کجا و من بیچاره کجایم؟
گویند که روُ،فکر دل و یار دگر باش
من گر بروم،پا برود،ز دل نخواهم
دهِ ما هر جمعه شاهد بازاری است
که به هرگوشه ی آن ستد عشق جاری است
دلِ هر کاسب آن نزدِ یک دلداری است
چه بگویم ای دوست،اصلاً؛
کدخدای دهِ ما،کار او عشقبازی است
کلبه های دهِ ما،پُرِ از صلح و صفا
خانه های دهِ ما،همه سرشار وفا
مردوزن در دهِ ما،همه سوداگرند
همه در پیشه ی عشق،ماهر و کارگرند
آری آری شب ها،دهِ ما مهتابی است
آسمان دهِ ما، همه روزه آبی است
ولی افسوس چرا؛
دهِ مارا دیگر نکند کس یادی
کم کمک محو شده پشت زمان ای وادی
هم محبت،هم وفا،هم صفا،هم دوستی
همه کمرنگ شده زین همه دل سستی
کاش بیاید روزی؛
کَس بگیرد زِ دهِ ما خبری
مرغ عشق هم آن روز،بزند بال و پری
پر زنم من آن روز،بروم تا هستی
دل پر از شادی و سر مملو از سرمستی
...
مگر آن دم که نباشد دِگَر از من خبری
مگر آن روز که پیدا نکند کَس،دِگر از من اثری
مگر آن لحظه که برباد رود هستی من
مگر ان تانیه ی سُست که در گیردم،نیستی من
لحظه ای نیست نگویم؛«تورا می خواهم»
نیست آن دم که نخوانم؛«تو را می خواهم»
مهربانم:
"زندگی در گذر از پیچ و خم حادثه هاست "
و در آن کوچه ی پر پیچ و خم حادثه ی زندگی ات
بانگ مردی است که او خسته ز راه،
خسته مردی است که آواز به لب می دارد
و او می خواند:«تو را می خواهم»