سوگ گندم

من رقص باد، در لابه لای یالِ سبزِ این دشتم آرزوست 

من  گیسوان طلایی این دشت، سوار بر موج بادم آرزوست 

من خرمنِ زلفِ زرینِ این دشتم آرزوست 

در سوگ گندمم 

آه... 

من خرداد گندمگون کلاردشتم آرزوست

بیهوده نبار باران

بیهوده نبار باران 

     اینجا که کسی تشنه 

                اینجا که زمین خشک نیست 

                       این قحطی و این نکبت فرجام بداندیشیست 

بیهوده نبار باران 

       محصول مرام ما پرخوردن و ناشکریست 

بیهوده نبار باران 

      این مزرعه آهن 

     وآن مزرعه سیمان 

           هیچ آب نیازش نیست 

بیهوده نبار باران 

    ...  

کلاردشت-زمستان 1390

              

اصغر آقا دست مریزاد...

گلویم را می فشاری ای بغض لعنتی،بترک...
چشمانم را می سوزانی ای اشک شوق غم آلود،بریز...
این بغض و اشک نه برای اسکار که برای حرفهای "اصغر" است.
اصغر آقا دست مریزاد...

زمان

امروزه که عالم و آدم دریافته اند : «وقت طلاست» 

نمی دانم چرا در جوی های بیکارگی ما ثانیه  جاریست 

 ظرف زمانمان نشتی دارد گویا 

 

کلاردشت-15بهمن 90

تابلوی آینده

چه نامرغوب است 

   رنگ و بوم این  تابلوی «آینده»!!! 

هر روز بیش از پیش رنگش را می بازد. 

کودک که بودیم: 

خوش آب و رنگ تر بود 

 

کلاردشت-14 بهمن 1390

شکاف بی نور

در اندک زمان یک صبح تا ظهر 

به تعداد انگشتان یک دست آجر 

دریچه یک شکاف می شود کور 

  

شکاف بی نور چیست؟  

گور 

 

مباد پیش چشمانتان پر از آجر 

مباد روحتان به حجم صبحی تا ظهر 

مباد سراچه  ذهنتان چون گور  ...بی نور 

 

کلاردشت-8 بهمن 1390(اینجا برف می بارد)

درد می کشم

پر رنگ می کشم... 

این آخر اثر بر پیشانی زمان 

شاید که خوب مانَد در یاد مردمان 

نقاش دوره گردم 

«درد می کشم»

پر رنگ می کشم 

کلاردشت-6 بهمن 90

لحظه شاد

زندگی، درک همین لحظه شادی است که با هم داریم

ورنه آن لحظه که دلم از تو گرفت،یا دل تو از من

دست مرگ است که تکرار تلنگرهایش

در پی لرزشِ شیشه ی هر لحظه ما، بی تاب است

حال بد

احوالپرسی دیگر برای چیست

وقتی حال همه بد است!!!


چه عبارت بی اعتباریست این "سلام حالتان خوب است؟"


۲۱ رمضان 1390

ای علی

اینک که شمشیر جهل و کینه ی تاریخ، فرقت را شکافت

ما را ببین که جامه های سیاه خود را بر تن داریم؛

(و شگفتا که واقعه را پیش از وقوعش به عزا می نشینیم و پس از...)

تنها اندک زمانی لازم  است تا:

سیاه به سپید بگراید...

مویه و غمناله به شادباش و سرور

و عزا به جشن تبدیل شود...

آری ای علی

این روایت هر روز ماست:

رنگی از پی رنگی دیگر...

هر آیینه رنگ عوض می کنیم.

داستان جامه و جامعه مان که این است،قصه دلهایمان چیست؟

شاید دل نیست،بلکه جعبه مداد رنگی است که در سینه داریم...


شمارش تنفس

های والی شهر
بیا و کنتوری بیاور تا حساب شمارگان نفس هایم را نیز داشته باشی!!!
می خواهم بهای آن را نیز بپردازم!
نمی خواهم منت تنفس در شهری که هیچ چیزش از آنِ من نیست بر سرم باشد

کلاه گشاد

درست که فکر می کنم در می یابم
نه چشمانم بسته و نه هوا تاریک است
بلکه
سیاهی پیش روی چشمانم از گشادی کلاهی است که بر سر دارم!!!!

صبر گرد

هنگامه صبر کردن که می رسد،کاسه صبرم لبریز می شود!

اصلا می دانی چیست؟

تازگی ها فهمیدم صبرم بلند نیست،گرد است

از سر عادت است که صبر می کنم نه از روی مناعت

می چرخم...می چرخم...می چرخم

تو نیز اندکی تامل کن...

بعید می دانم  در این فقره هم قصه نباشیم...

پیله خلوت رویایی من..

های سهراب کجایی؟؟!!
...ترک خورد...ترک خورد و شکست
"چینی نازک تنهایی من"
و سپس؛
پاره شد پیله ی خلوت رویایی من...
نرم و آهسته کجا بود سهراب...
ساده بودی که چنین می گفتی؟!!
...

بیهوده زیستن

ذهنمان را یارای یادآوردن گذشته ها نیست تا مگر عبرتی نصیبمان شود...

آینده را نیز به حال خود رها کرده ایم و دریغ از اندیشه ای...

از درک لذت لحظه های اکنون هم که عاجز می نماییم...

....

آآآآی آدم ها ی حسابی...

یکی به من بگوید ما برای چه زندگی می کنیم؟؟!!!

نه آن است که تنها از حجم اکسیژن می کاهیم؟!!!


طغیان سردآبرود

طغیان کردی ای بغض فروخورده ی کائنات!!!

طغیان کردی ای چشم اشک آلود طبیعت!!!

طغیان کردی ای غیرت دشت کلاردشت!!!

طغیان کردی ای نشان آور دردمندی عَلَم!!!

طغیان کردی ای خونابه ی زخم خوردگی عَلَم!!!

طغیان کردی تو ای خروشان و زخم خورده رود،سردآبرود...سردآبرود...سردآبرود


هفته های دلگیر

همیشه عصرهای جمعه بود که دلم می گرفت...
چند وقتی است که صبح های جمعه ام نیز دلگیر است...
دل نگران عصرهای پنجشبه ام هستم...
نکند صبح های شنبه ام هم...
یعنی تمام هفته؟؟؟!!!

آغاز تابستان 90

دست و بالم می لرزد...
فک هایم نیز...
قلبم دارد یخ می زند...
هوای شهر هم سرد است...
یکی به من بگوید؛ 

 این مگر تابستان نیست که دارد می آید؟؟؟!!!

در باب سالروز درگذشت دکتر شریعتی

سلام دکتر

می گویند 34 گذشت از...

می گویند 34 است که خاموش شدی...

اما بگو در 27 سالی که من به یاد دارم چگونه است هر آنچه دیدم روشنایی بود؟

می گویند 34 است که سکوت را برگزیدی...

اما بگو چرا در این سال هایی که من به خاطر می آورم هر آنچه هست فریاد است؟

دکتر می گویند 34 سال است که دیگر نیستی اما چیست که هر آنچه من می بینم حضور است و بس؟

نمی دانم دکتر...راستش آنچه را که آنان می گویند را درک می کنم اما من به باور خویش باور دارم.

نمی دانم فریادی که زدی درست بود یا غلط،اما آنقدر مردانه بود که در گوش نسل من هم می پیچد...

من طنین آن فریاد را باور دارم...


29 خرداد 90 / مهدی معصومی


ماه گرفته،رخ نمود

چه  شد "ماه"؟

نیامده رفتی؟؟!!!!

چه دیر گرفتی و چه زود رخ نمودی؟؟!!

اینگونه که تو شادمان می درخشی، پیداست که دلت به دلگیری ما گیر نیست...

بتاب،بتاب،بتاب بر آنانی که خوشه انگور در دهان دارند و دخترک مهتاب را  دزدانه می پایند...

بتاب،بتاب ،بتاب که می دانم غیرت تو هم درد می کند این روزها...بتاب

ماه گرفتگی 25 خرداد 90

هان ای "ماه" ...

عاقبت تو هم گرفتی؟؟!!

خوش آمدی،بیا بیا...

اینجا این پایین دلها خیلی وقت است که گرفته

نمی دانم شاید هم دلت نیست

شاید از خجالت رویت را گرفته ای تا آنچه را این پایین بر ما می رود نبینی...


خواب فریاد

فریاد می زنم...

داد می زنم...

هوار می کشم...

اما پس چرا کسی به من توجهی نمی کند؟

چرا هیچ کس نمی شنود؟

...

آه،فهمیدم؛

خواب می بینم!!!

خوابم آنقدر سنگین است که با هیچ فریادی از خواب نمی پرم...

کجایی دکتر؟

کجایی دکتر؟
کجایی مرد؟
کجایی که حسینه ارشادت این روزها قرق است و غرق سکوت...
راستی دکتر من هم قلب بیگانه را می شناسم،چرا که نه در سرزمین مصر که در خاک ایران بیگانه ام...

برایمان گاندی سوغات بیاور

جنس های اینجا دیگر خوب نیست.

نم دارد گویا...

های فلانی اگر گذرت به هند خورد از گاندی فروشی آنجا یک گاندی برایمان سوغات بیاور...

جوشنده "چه گوارا"

سلام رفیق

دوستی،آشنایی نداری که اهل هاوانا باشد؟

میخواهم از عطاری سرگذر آنجا کمی جوشنده ی چه گوارا برایم بفرستد.

غیرتم درد می کند این روزها...

سال خشکسالی...

سالی که گذشت خشکسالی بود...

باران معرفت خیلی کم بارید...

گندم عشق خیلی خیلی کم درو کردیم...

آردهای غیرت دار تک و توک پیدا می شود...

هیچ نانوایی آزادی پخت نمی کند...

واوهای فراموش شده در زندگی ما ایرانی ها

همواره چیزهایی وجود دارد که فراموش کردن آن ها باعث سردرگمی می شود،ما ایرانیان عصر حاضر هم اگر سردرگم ترین مردمان روی زمین نباشیم حداقل یکی از این نوع مردمان هستیم. 

ما نسبت به بعضی چیزها دچار فراموشی شدیم که متاسفانه زحمت به یاد آوردن آن ها را هم به جان نمی خریم. 

با خود که فکر می کردم دیدم از بین این چیزهای فراموش شده،چندتایی از با اهمیت ترین آن ها با حرف واو شروع می شود:  

واوهای فراموش شده در زندگی ما ایرانی ها 

      1.واقع بینی 

      2.وظیفه شناسی 

      3.وقت شناسی 

      4.وفاداری 

      5.... 

 

آیا واوِ دیگری به ذهن شما می رسید؟

خاک مقدس

زندگی ام به وسعت دریای عشقی است که در دل نهان

دارم . دریای کبودی که امواج خموشش به نوازش نرمش

بلور لحظه های مرا به روشنای طراوت می برد.

زندگی ام به سرخی آتشی است که در ورای خاکستر زمان در آتشکده ی

دل افروخته است.

زندگی ام به روانی رودی است که در سنگلاخ روزگار جاری است.

زندگی ام طوفان شنی است که مرا به رقص در خاکی وا می دارد که

مقدسترین خاک هاست.

زندگی آتیونی است برای من

زندگی را آن قدر سخت نگرفتم که از پسش بر نیایم 

و آن قدر هم آسان ناِنگاشتم تا بی خیالش شوم. 

زندگی برای من آتیونی(هدیه) است از جانب پروردگار که عزیز می دارمش و در بهترین نقطه ی دلم نگهش می دارم.

بی نصیب

در پیچ و خم حادثه ی تلخ و غریبم

یا رب مددی که بی نصیبم

دانم که تو دانی؛که من صادق و پاکم

ای وای خدایا،زدند اَنگ به نامم

گویند که تو بی خبری،عشق ندانی

آیا که چنین است الهی،که ندانم؟

گویند که در بازی احساس تو طفلی

آن طفل کجا و من بیچاره کجایم؟

گویند که روُ،فکر دل و یار دگر باش

من گر بروم،پا برود،ز دل نخواهم

د ِ ه ِ ما

دهِ ما هر جمعه شاهد بازاری است

که به هرگوشه ی آن ستد عشق جاری است

دلِ هر کاسب آن نزدِ یک دلداری است

چه بگویم ای دوست،اصلاً؛

کدخدای دهِ ما،کار او عشقبازی است

کلبه های دهِ ما،پُرِ از صلح و صفا

خانه های دهِ ما،همه سرشار وفا

مردوزن در دهِ ما،همه سوداگرند

همه در پیشه ی عشق،ماهر و کارگرند

آری آری شب ها،دهِ ما مهتابی است

آسمان دهِ ما، همه روزه آبی است

ولی افسوس چرا؛

دهِ مارا دیگر نکند کس یادی

کم کمک محو شده پشت زمان ای وادی

هم محبت،هم وفا،هم صفا،هم دوستی

همه کمرنگ شده زین همه دل سستی

کاش بیاید روزی؛

کَس بگیرد زِ دهِ ما خبری

مرغ عشق هم آن روز،بزند بال و پری

پر زنم من آن روز،بروم تا هستی

دل پر از شادی و سر مملو از سرمستی

...

خسته مرد

مگر آن دم که نباشد دِگَر از من خبری

مگر آن روز که پیدا نکند کَس،دِگر از من اثری

مگر آن لحظه که برباد رود هستی من

مگر ان تانیه ی سُست که در گیردم،نیستی من

لحظه ای نیست نگویم؛«تورا می خواهم»

نیست آن دم که نخوانم؛«تو را می خواهم»

مهربانم:

"زندگی در گذر از پیچ و خم حادثه هاست "

و در آن کوچه ی پر پیچ و خم حادثه ی زندگی ات

بانگ مردی است که او خسته ز راه،

خسته مردی است که آواز به لب می دارد

و او می خواند:«تو را می خواهم»