ای علی
اینک که شمشیر جهل و کینه ی تاریخ، فرقت را شکافت
ما را ببین که جامه های سیاه خود را بر تن داریم؛
(و شگفتا که واقعه را پیش از وقوعش به عزا می نشینیم و پس از...)
تنها اندک زمانی لازم است تا:
سیاه به سپید بگراید...
مویه و غمناله به شادباش و سرور
و عزا به جشن تبدیل شود...
آری ای علی
این روایت هر روز ماست:
رنگی از پی رنگی دیگر...
هر آیینه رنگ عوض می کنیم.
داستان جامه و جامعه مان که این است،قصه دلهایمان چیست؟
شاید دل نیست،بلکه جعبه مداد رنگی است که در سینه داریم...
های والی شهر
بیا و کنتوری بیاور تا حساب شمارگان نفس هایم را نیز داشته باشی!!!
می خواهم بهای آن را نیز بپردازم!
نمی خواهم منت تنفس در شهری که هیچ چیزش از آنِ من نیست بر سرم باشد
هنگامه صبر کردن که می رسد،کاسه صبرم لبریز می شود!
اصلا می دانی چیست؟
تازگی ها فهمیدم صبرم بلند نیست،گرد است
از سر عادت است که صبر می کنم نه از روی مناعت
می چرخم...می چرخم...می چرخم
تو نیز اندکی تامل کن...
بعید می دانم در این فقره هم قصه نباشیم...